ارمیاارمیا، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 17 روز سن داره

كم كم دارم بزرگ ميشم

خاطرات کودکی من

بعضی وقتها که میشینم و واسه خودم خلوت میکنم باورم نمیشه اینقدر بزرگ شدم که دارم مادر دو تا بچه میشم انگار همه اینها داره تو خواب واسم اتفاق میافته  من هنوز تو کودکی خودم دارم بازی میکنم و میدوم و با کبوترها حرف میزنم صدای بچه گربه رو در میارم و با گربه ها بازی میکنم گربه همسایه باز اومده روی دیوار و من و خواهرم صداش میکنیم دیگه از ما نمیترسه مدام پیش ماست ما هم دوتایی بهش غذا میدیم  اون هم در عوض کاری به کبوترهای حیاط نداره من یه کبوتر با پرهایی مشکی و تپل داشتم خواهرم هم یه کبوتر سفید و ناز داشت خواهری یادته کبوترت که مرد چقدر ناراحت شدیم بردیم کنار خونه تو اون زمین خالی دفنش کردیم بالای سرش هم یه تکه چوب گذاشتیم که یادمون نره...
15 مرداد 1390

شازده کوچولو

شازده کوچولوی من بالخره مامانی طاقتش تموم شد و خبر وجود تو رو به همه داد اخه امروز هم علی دایی هم سلمان دایی خونه مامان اینا بودند  مامانی هم گفت دیگه میگم ما منتظر یه گل پسر هستیم همه خوشحال شدند باور نمیکردن من باردار باشم همین هفته پیش بود که خونه رو تمیز کردم و فرش ها رو شستم و هیچ کس حتی شک هم نکرده بود که تو تو شکم منی مبینا هم خیلی خوشحاله و داره روزشماری میکنه تا تو به دنیا بیای خوش به حالت خواهری به این مهربونی داری که این همه دوست داره امیدوارم تو هم برادر خوبی برای اون باشی قدر هم دیگه رو همیشه بدونین پسر ناز مامان این اولین نوشته های من به تو هست و میخواهم بدونی من هر دوی شما رو خیلی دوست دارم هر کدوم از شما یکی از...
13 مرداد 1390

خبر

مبینا جان حدود دو ماه پیش بودکه در مورد تولدت از من پرسیدی و اینکه چی کسی بعد از من تو رو برای اولین بار دیده مبینای خوبم منم در جوابت گفتم که بابا و مامانی اولین کسایی بودند که تو رو دیدند و کل یاز اینکه صاحب دختری به این نازی شده بودیم خوشحال بودند بابا اولین جمله ای که در مورد تو گفت این بود :"خدایا این دختر چه دستهای ظریف و خوشگلی داره " حالا اون دست های زیبا دارن اماده میشن تا یه هنرمند موسیقی  بشن . وفتی همه اینها رو واست تعریف کردم اشک تو چشمای ناز مشکی ات جمع شده بودند خیلی خوشحال شده بودی مبینا اون روزها خبری بود که تو از اون بی خبر بودی و حالا میدونی جریان چی میخوای صاحب یه برادر کوچولو بشی و از این تنهایی دربیای بالخره دع...
12 مرداد 1390

دنیای من مبینا

مبینای نازم سلام امروز که توی وبلاگ عکس های تو رو درست میکردم یه لحظه غرق در خاطرات کودکی تو شدم که من تو رو با چه عشقی بزرگ کردم واون عکس ها رو از تو انداختم  مبینا جان تو معشوقه من بودی و من مجنون تو و من هر روز عاشق تر از روز پیش سعی کردم تو رو بهتر و بهتر بزرگ کنم امیدوارم موفق بودم  تو هر روز بزرگتر شدی و فضای بیشتری از قلبم رو به خودت اختصاص دادی و من تمام لحظه های با تو بودن رو میپرستم من با تو حسی از دوست داشتن رو تجربه کردم که با همه چیز در این دنیای بزرگ متفاوته حس عجیبیه کسی رو این گونه دوست داشته باشی من و پدرت به داشتن دختری مثل تو افتخار میکنیم امیدوارم تو هم همیشه باعث سربلندی ما باشی خانمی عزیر دلم دنیای من جم...
11 مرداد 1390

عکس های کودکی مبینا

مبینای نازم یه سر ی از عکس های قشنگ تو رو میذارم میدونم این که بفهمی باز اخمات میره تو هم و میگی دوست نداری کسی عکس های تو رو ببینه ولی تو دنیای منی  و من عاشق اینم که همه ببین من چه دختر نازی دارم  دنیای من       ...
11 مرداد 1390

خاطرات مبینا

مبینای ناز من در تاریخ 82/02/07 ساعت 2 بعد از ظهر به دنیا اومد دختری سفیر با چشم و موهای مشکی وزن دخترم موقع تولد 3.5 و قدش 50 سانتی متر بود دختری بسیار سالم و زیبا دختری که به دنیا نیومده مادر رو تونسته بود عاشق خودش بکنه و من با تمام وجود ندیده دوستش داشتم اسمش رو خودم انتخاب کردم وباباش هم قبول کرد و با توافق هم مبینا صداش کردیم نامی از قران با معنی واضح و روشن  
11 مرداد 1390

بدون عنوان

سلام به همه خوانندگان وبلاگ من مخصوصا مامان های گل من دلم میخواد یک کودک بودم من هم یک مادرم مادری که هنوز فکر میکنه خیلی بزرگ نشده هنوز دوست داره بچه باشه و شیطنت کنه مادری که دلش میخواد مث خود بچه ها از ته دل بخنده و شادی کنه اما فکر میکنم خیلی از این ارزوهام دور شدم وفقط دلتنگی اون لحظه ها برام مونده تو این دنیای ماشینی که نمیفهمی کی صبح شد کی شب دلم گرفته دلم واسه خودم میسوزه حتی دلم برای دخترمم خیلی میسوزه که وقت زیادی برای گذروندن با اون رو ندارم و بیشتر اوقاتم سر کار میگذره و خونه که میرسم خسته ام و باید کارهای خونه رو انجام بدم  دلم میخواست هنوز بچه بودم ولی وقتی نگاهی به بچگی خودم میکنم میبینم اگه قراره به همون کو...
11 مرداد 1390
1